رجبعلي فروزانفر 76سال سن دارد اما سرحال است. چند سالي است دوران بازنشستگي را طي ميكند اما خودش را با عبادت و ورزش، سرپا نگه داشته است. او قصه جالبي دارد؛ قصه رسيدنش از دربار محمدرضاشاه به بارگاه سلطان عليبنموسيالرضا(ع). او ميگويد: زندگي من از سربازي شروع شد. 19سالگي عازم تهران شدم. سربازي را تمام كردم. مدتي در لالهزار بهكار عتيقهفروشي مشغول بودم. مجسمه و سماورميفروختيم. 5سال آنجا كار كردم. از يكي پرسيدم اين كاري كه ميكنم خوب است؟ گفت: پسرجان اگر از لالهزار دور شوي بهتر است، لالهزار جاي خوبي نيست. با همين حرف، رجبعلي از لالهزار بيرون آمد. 6ماه بيكار بود. در تهران ميگشت تا كار پيدا كند. او ادامه ميدهد: آشنايي داشتم به اسم حاجحسينآقا. هر روز از 6صبح تا يك ظهر در تهران ميگشتيم تا كاري برايم دست و پا كند. به زيرزميني رسيديم گفت: اينجا برايت كار پيدا ميكنم. هاديخان به همراه اوستاكار ديگري شراكتي با هم كار ميكردند. هاديخان تا قصه مرا شنيد گفت: شما را امامرضا(ع) براي من فرستاده و همينجا بمان. به اوستا سفارش ميكنم كه كار را به تو ياد بدهد.
- صاحب كارم هوايم را داشت
مدتي در آنجا كار كرد و كمكم لوسترسازي را ياد گرفت، ميگويد: حدود يكسال آنجا ماندم. از ميدان خراسان تا اول منوچهري را با دوچرخه ميآمدم و ميرفتم. صاحبكارم ديد كارم خوب است گفت كه ميخواهم برايت موتور بخرم. سال سوم به من گفت كه تو را بفرستم مكه ميروي؟ گفتم: من يك بچه دارم، چطور بروم؟ گفت: ميخواهم همسرم را ببري مكه، جاي مادرت مراقبش باش. صاحبكارش مرد خوبي بود اما اوستاكارش آدم درستي نبود. فروزانفر تعريف ميكند: براي تعميرات و نصب لوستر به خانههاي اعياني ميرفتيم، ميديدم كه خردهدزدي ميكرد. اجناس عتيقه را داخل ساك ميريخت و ميآورد. صاحبكارم كه شريك اوستاكار بود عذر او را خواست و شراكتشان به هم خورد، بهخاطر اينكه پول حلال را حرام ميكرد. صاحبكارم به من گفت كه تو براي خودت اوستا كاري شدهاي، ميخواهم فلاني را جواب كنم، تو با من كار كن. كارمان خيلي خوب گرفت. گفتم كه موتور برايم سخت است. برايم يك ماشين خريد. مدتي گذشت و ديد كه ما خانه نداريم، برايمان خانه هم خريد. خودش بچه نداشت و مثل پسرش، هوايم را داشت.
- آوازه ما به دربار شاه رسيد
قصه زندگياش را با آب و تاب تعريف ميكند، گويي همين ديروز اتفاق افتاده است. ميگويد: روزي كه صاحبكارم ميخواست برود كليد انبار را به من و شاگرد ديگري داد و گفت خودتان برويد كار كنيد. كارمان حسابي رونق گرفت و آوازه ما به دربار شاه هم رسيد. وقتي براي هويدا از خارج از ايران مهمان ميآمد تمام لوسترهاي كاخ نخستوزير بايد شسته ميشد. مرا ميبردند و ميگفتند كه چقدر زمان ميبرد. ما با كارفرما كار ميكرديم و مستقيم با دربار در ارتباط نبوديم. كارفرماي سختگيري داشتيم چون دنبال كار بيشتر بود. خيلي تأكيد داشت كه روي هيچ لالهاي لكه نماند. هنوز كارمان آنجا تمام نشده بود كه يكي ديگر براي تنظيف لوسترهاي كاخ نياوران با ما تماس ميگرفت. كارفرما براي اكثر كاخهاي دربار براي ما كار ميگرفت. آنقدر سرمان شلوغ شده بود كه فرصت انجام كارهاي خردهريزه را نداشتيم.
- لوسترهايي با لالههاي ميليوني
او از لوسترهايي با قيمتهاي ميليوني ميگويد؛ اينكه يك لاله لوستر يك ميليون تومان آن زمان بوده است! ماجراي ديدن شاه را چنين تعريف ميكند: در كاخ نياوران در حال تعمير لوسترها بودم كه ديدم 2 سگ بزرگ به همراه 2تيمسار وارد سالن شدند و اطراف را بررسي كردند، بعد شاه به همراه فرح وارد شدند. فرح از ما پرسيد كه چكار ميكنيد؟ توضيح دادم كه گچ لوسترها به مرور زمان خراب شده و لالهها كج و معوج ميايستد، داريم گچ آنها را دوباره ميزنيم. فروزانفر از سختي كارش در دربار ميگويد: لوسترهاي كاخ بسيار بزرگ بود و گاهي100شاخه داشت. تعميرات و تنظيف اين لوسترها بسيار مشكل بود. يكبار فرح به ما گفت كه سعي كنيد روزبهروز به نيروهاي كار اين حرفه اضافه كنيد. گفتم كه نميتوانم براي انجام چنين كاري هركسي را بگذارم. اگر اتفاقي براي اين لوسترها بيفتد ممكن است شما مستقيما به ما حرفي نزنيد اما دوستانتان، حتما از ما خسارت ميگيرد.
- قابلمه غذايمان را بازرسي ميكردند
شاه شخصيتي داشت كه غرورش اجازه صحبت كردن با يك كارگر ساده را نميداد، براي همين سؤالاتش را به فرح ميگفت تا او بپرسد. فروزانفر ميگويد: فرح را چندين بار ديده بودم. صحبت كردن با او راحتتر بود ولي شاه حرف نميزد، در شأن خودش نميديد با يك كارگر لوسترساز حرف بزند. يكبار در گوش فرح گفت كه از او بپرس با اين سن كم، چنين هنري را از كجا ياد گرفته است؟
فروزانفر آن زمان جواني 30ساله بود و در جواب گفته بود كه از نوجواني كار صنعتي و ظريفكاري ميكرده است. بعد توضيح داده كه كارش چقدر نياز به دقت و مهارت دارد و سختترين بخش كار هم مربوط به برقكاري آن است؛ مثلا يك جار 100شاخه 200تا سيم دارد و بايد طوري بسته شود كه در چند فاز برقرساني كند تا لوستر در چند مرحله خاموش روشن شود. او ادامه ميدهد: شاه خيلي زمخت بود و با كارگرها حرف نميزد. بعد از اينكه لوسترهاي كاخ نياوران را تعمير و تنظيف كردند كارشان در كاخ جهاننما آغاز شد؛ كاخي كه شاه براي پسرش ساخته بود. او ميگويد: در كاخ شاه هم با صداقت و درستي كار ميكردم چون نماز ميخواندم و باور داشتم اگر كسي در كار دزدي كند، نمازش قبول نيست. من به ازاي پولي كه ميگرفتم كار ميكردم و بايد به درستي انجامش ميدادم. وقتي ميخواستند وارد كاخ شوند بازرسيها به دقت انجام ميشد حتي قابلمههاي غذايشان را هم بررسي ميكردند.
- كاري كن كه بيايم حرم
رجبعلي، قبل از پيروزي انقلاب، سالي 3-2بار به مشهد و پابوسي امامرضا(ع) ميرفت. تعريف ميكند: هميشه از سمت دارالحفاظ ميرفتم كه لوسترهاي بزرگي داشت. مينشستم و به لوسترها نگاه ميكردم ميديدم كه شاخههاي لوستر آويزان است، بعضيشان لاله ندارد يا شكسته و تميز نيست. به امامرضا(ع) ميگفتم كه اين 5 تا انگشت براي اين كار ساخته شده، چطور است كه من در تهران باشم و لوسترهاي خانه شما اينقدر ايراد داشته باشد. توي گوشم زمزمهاي ميشد كه صبر كن. او ميگويد: 5 سال آزگار كارم همين بود كه ميآمدم داخل حرم و لوسترها را ميديدم و غصه ميخوردم. ميگفتم يا امامرضا(ع) كاري كن كه بيايم حرم.
- مشتري هايم دزد از آب درآمدند
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، مغازه را تعطيل ميكنند چون بيشتر مشتريان كاخنشين، فرار كرده بودند. دوستي ميآيد دم مغازهاش و ميگويد: رجبعلي چرا بيكار نشستهاي؟ جواب ميدهد: تمام مشتريهايم دزد از آب درآمدند و ديگر مشتري ندارم. دوستش كه از فعالان انقلابي بود، به او سفارش ميكند كه برود بنياد مستضعفان. ميرود آنجا و مسئول پياده كردن و بستهبندي لوسترهاي كاخها و خانههاي اعياني ميشود. تعريف ميكند: رفتن به خانههايشان خطرناك بود، چون هنوز آنجا بودند. ما در خانهاي بوديم كه تيراندازي كردند.
- ميخواهم بروم حرم
حدود 4سال در بنياد مستضعفان كار ميكند اما هنوز دلش در گرو حرم است. به يكي از مسئولان ميگويد: ميخواهم بروم حرم. او شرط ميكند كه بايد 2نفر را اوستاكار كند تا او را بفرستد مشهد. 2 نفر را براي اين كار تربيت ميكند و آن مسئول هم رجبعلي را به آستان قدس معرفي ميكند. فروزانفر ميگويد: به مشهد آمدم و يكسال طول كشيد تا به آستان قدس رضوي معرفي شدم. آن يكسال را در مشهد، مسافركشي ميكردم تا زندگيام بگذرد. او ميگويد: كسي نميدانست در دربار كار ميكردم. من اصلا با دربار كاري نداشتم. براي دربار هم بهصورت غيرمستقيم كار ميكردم. وقتي درخواستم را ميخواستند بررسي كنند به كميته رفتم و شرايطم را بررسي كردند. گفتم كه مدتي در لالهزار كار كردم، نه سراغ سيگار رفتم و نه سينما، آنجا دوتا مسجد داشت كه براي نماز ميرفتم. با اينكه پدر و مادر نداشتم اما از مسير دين و خدا، دور نشدم.
- نگو در كاخ شاه كار ميكردي
رجبعلي نخستين روز كارياش در حرم را به يادماندنيترين روز زندگياش ميداند و تعريف ميكند: شروع كارم در حرم، در بخش بنايي بود. نگفته بودم كه كار لوستر ميكردم چون ميترسيدم كه بفهمند در دربار شاه بودم و اجازه كار در حرم را به من ندهند. اوايل انقلاب بهخاطر دسيسههاي دشمن، حساسيتها زياد بود. بعد از يكسال كار كردن، يكبار يكي از خدمه بخش روشنايي درحال نصب لوستر بود، داشت شاخهها را اشتباه جانمايي ميكرد. به او گفتم اشتباه است و مسير درست را به او گفتم. رئيسش آمد و گفت: چرا اينطور انجامش دادي، جواب داد: اين آقاي بنا ميگويد اينطور است. رئيس بخش روشنايي گفت: من توي نخ تو هستم و ميبينم كه كارت بنايي نيست. تو در تهران چكاره بودي؟ گفتم: برقكار بودم. مسئول بنياد مستضعفان كه مرا ميشناخت گفته بود نگو در دربار شاه كار ميكردي، چون تو را نميشناسند و نميدانند كه تو آدم مذهبياي هستي .از فرداي آن روز رجبعلي را ميگذارند بالا سر كارگرهايي كه نصب لوسترهاي حرم را انجام ميدادند.
- از امام رضاع كمك خواستم
به گفته فروزانفر، سالهاي قبل از پيروزي انقلاب به استحكام قلابهاي لوسترها در حرم رضوي توجهي نميشد اما بعد از انقلاب كه وارد حرم شد، لوسترها را پياده كردند و بعد از آزمايش مقاومت، قلابها مقاومسازي شدند. او تعريف ميكند: بهدليل عدممقاومسازي، يكبار يكي از لوسترها افتاده بود اما به لطف خدا و امام رضا(ع) كسي آسيب نديده بود. به گفته اين لوسترساز، قديمها، زائر كمتر بود و لوسترهاي حرم راحتتر پياده و نصب ميشدند ولي الان بهخاطر جمعيت زياد زائران، خيلي سخت شده است. البته فروزانفر چندسالي است كه بازنشسته شده و گاهي براي تجديد خاطره و احوالپرسي به همكارانش در بخش روشنايي حرم سر ميزند. او از اتفاقاتي ميگويد كه در اين بخش براي يكي از همكارانش رخ داد و آسيب جدياي ديد اما به لطف امامرضا(ع) زنده ماند. فروزانفر معتقد است نگاه ويژه امامرضا(ع) هميشه در زندگياش جاري بوده و همه زندگياش مملو از لطف ايشان است. او خاطرهاي را برايمان تعريف ميكند: سالهاي اول دستم تنگ بود، بچهام بيمار شد. به امامرضا(ع) گفتم كه من بدون پول در اين شهر غريب چه بايد بكنم. از امامرضا(ع) كمك خواستم. همان شب همسرم تماس گرفت و گفت تب بچه خوابيده است.
- ميگفت معجزه بود
دارالسياده رواق بزرگي است و لوسترهاي عظيمي دارد. لوستر دارالحفاظ يك و نيم تن وزن دارد و 150شاخه. لوستر دارالسلام هم 190شاخه دارد و بسيار سنگين است. در گذشته خادمان بخش روشنايي گاهي از زائران براي پيادهكردن لوسترها كمك ميگرفتند چون نيروها مثل امروز اينقدر سازمان يافته نبود. او ميگويد: يكبار ميخواستيم لوستر بزرگي را نصب كنيم. من رفته بودم روي داربست. احساس كردم ممكن است تختههاي داربست به لالهها و شرابههاي لوستر بخورد و بشكند، تا خواستم به سمت ديگر بپرم، در فاصله 6 متري، ناگهان چشمهايم سياهي رفت و از روي داربست افتادم. همان لحظه، چهره دخترم فاطمه به خاطرم آمد. تا چشمهايم را باز كردم ديدم روي يكي از زائران افتادهام. مرد درشت هيكلي بود، هيچ كدام از ما آسيب نديديم. هيچكسي متوجه اين ماجرا نشده بود به جز روضهخواني كه ماجرا را ديده بود و ميگفت كه معجزه بود هردوتاي شما سالم هستيد.
- از آهنگري تا روشنايي
رجبعلي فروزانفر از كودكي كارميكرد. او هيچ وقت فكرش را نميكرد كه روزي خادم بخش روشنايي حرم امامرضا(ع) شود. ميگويد: وقتي وارد حرم شدم از امام مهربانيها سپاسگزار بودم كه چنين لطفي در حق من كردهاند. داييام تعريف ميكرد وقتي مادرم داشت از دنيا ميرفت، گفت كه رجبعلي را بهدست خدا و شما سپردم. حتما دعاي خير مادرم مرا به اينجا رسانده است. او معتقد است كه تمام زندگياش را آقا درست كرده و ميگويد: هميشه سعي كردم خادم خوبي براي حضرت باشم. از ساعت 7صبح كه به حرم ميرفتم، يك دقيقه از كار نميدزديدم. اگر كاري داشتم، به جبرانش روز جمعه ميآمدم سركار. نميخواستم به اين دستگاه بدهكار شوم. رئيسي داشتم به اسم آقاي چراغچي كه به من ميگفت پسرجان كاري كن تا روزي كه از حرم رفتي چيزي به دستات نبندند. كار براي اين آقا خيلي حرمت دارد و باارزش است.
نظر شما